داستان های جذاب و خواندنی

داستان های جذاب و خواندنی

داستان های جذاب و خواندنی

داستان های جذاب و خواندنی

گنجشک ایرانی

اینجا بچه ها دست به پرنده هایی که از لانه افتاده‌اند نمی زنند. مبادا بوی آدم بگیرند. می‌گویند وقتی جوجه‌ها بوی آدم ‏می گیرند ممکن است حتی پدر و مادرشان هم با آنها غریبی کنند. غریبی درد بدی است. خدا نکند کسی به غریبی ‏بیفتد. مهم نیست کجاست. مهم نیست چقدر دور است. اصلا دور و نزدیکی در مقابل غریبی حرفهای بی اهمیتی ‏هستند. احساس غریبی در من از زمانی پیدا شد که بوی آدم گرفتم. یک گنجشک ایرانی مثل تمام گنجشکهای دنیا، پر ‏سر و زبان و سحر خیز بودم. همچین ازین شاخه به آن شاخه می‌پریدم که برگ از برگ تکان نمی‌خورد.‏

گاهی وقتی لای شکوفه‌های گیلاس قر و اطوار می‌آمدم، گردن گربه‌ی پشمالویی را هدف می گرفتم که درست روی ‏دیوار مجاور نشسته بود و چهار چشمی مرا می‌پایید. با هر جابجایی، گردن آن ملعون هم می‌پیچید. من هم لج می ‏کردم و مثل فرفره می‌چرخیدم. می‌خواستم گردنش آرترز بگیرد. قیافه‌اش دیدنی بود وقتی نیشش را باز می‌کرد واز ‏اعماق حنجره مهیبش ناله ای می‌کرد و صورنش را مأیوس از شکار من باز می‌گرداند، خودش هم می فهمید اینکاره ‏نیست. پریدن روی درخت گیلاس کار او نیست. پرنده‌ی کوچکِ چالاکی می‌خواهد مثل من با بالهای سبز و خاکستری و ‏سر سیاه که معلوم می‌کرد نر هستم و مثل همه‌ی پسر بچه‌های بازیگوش بقول مادرم " گنجشک نبودم رقاصک بودم" ‏یادش بخیر مادرم چقدر مراقب من بود. آدمها را دوست نداشت. یک قدری قدیمی فکر می‌کرد. در نظرش همه‌ی دنیا ‏خلاصه می‌شد در زندگی گنجشکها.‏
پدرم لنگ بود. پای راستش را بچه آدمها توی کوچه با دو شاخه زده بودند. پا داشت اما مثل یک چوبِ خشک بی‌حرکت ‏بود. فقط روی شاخه های بزرگ می‌نشست و هربار که می‌نشست با کله به شاخه برخورد می‌کرد. مادرم می‌گفت ‏وقتی تو از تخم در آمدی عوض شد. رفت دنبال کارش مثل همه‌ی گنجشکهای نر. با اینحال مادرم او را دوست داشت. ‏من هم دوستش داشتم. در کنار او احساس غریبی نمی‌کردم. اما اینجا هزارها گنجشک مثل او هست، با اینحال ‏احساس غریبی می‌کنم. گاهی فکر می‌کنم چگونه به اینجا آمدم. اینجا کجاست؟ سرنوشت چگونه به من پروبالی ‏آهنین داد تا بر فراز ابرها پرواز کنم و آنچه روزی از پرندگان مهاجر می شنیدم و درباره‌ی آن توهم و تخیل می‌کردم به ‏چشم خودم ببینم؟ چه چیزهایی را که باور نمی کردم اما راست بود و چه چیزها که یقین داشتم اما دروغ بود!‏
‏* * *‏
هیچوقت آن روز وحشتناک را فراموش نمی‌کنم که آدمبچه‌ی تخسی ناگهان مرا گرفت. گیر افتاده بودم. از پنجره‌ی ‏شکسته‌ی همان حیاطی که درخت گیلاس داشت وارد خانه شدم. آدمبچه را ندیدم. وقتی دیدم که مثل فنر از جای ‏خود پرید. جگرم کنده شد. مثل اینکه همه‌ی سیاهی‌های دنیا توی چشمم آمده باشد، بی‌مهابا می پریدم. ناگهان روی ‏سطح شیشه پخش شدم. گیج بودم که پسرک پتوی سنگینی را به طرفم پرت کرد. مثل ماهی توی تور افتادم. تار و ‏پود مثل زنجیری پروپایم را قفل کرد. پتو که روی سرم افتاد بوی آدم را تا عمق جانم استنشاق کردم. یادش بخیر مادرم ‏چه قدر از آدمها بدش می آمد. می گفت: " آدمها بوی گوشت برشته می دهند!" خرافاتی بود. فکر می کرد آدم شگون ‏ندارد. همیشه آدمها را از بالا دیده بود. می گفت: " زیرشان از روی شان بدتر است" بزرگترین موجودات زنده ای که دیده ‏بود اسب و شتر بود. بعد از آن خرو گاو بود و آدمها. می گفت ما گنجشکها خوشبخت تر از آن هیولاهای غول پیکر ‏هستیم. چونکه ما آدمها را از بالا می بینیم اما آن بیچاره ها از پایین می بینند. پسرک مرا گرفت. با احتیاط تمام چنگهای ‏وحشت زده ام را از تاروپود پتو آزاد کرد. صدای ضربان قلبم در مشت او هفت بار می پیچید و مثل زلزله ای به درونم بر ‏می گشت. پسرک اما با من مهربان بود. نمی دانم صد بار یا بیشتر وقتی قلب من می تپید ناگهان، صدای یک ضربان ‏بزرگ را از تمام منافذ پوستم می شنیدم که ناهنجار نبود و آرام آرام به من آرامش می داد. صدای عجیبی است. ‏موسیقی گرفته و پر طنینی دارد شاید گوش من زیادی حساس است. اما از آنروز به بعد دیگر صدایی به آن لطافت ‏نشنیدم.‏
دوان دوان مرا پیش مادرش برد. جروبحث می کردند. مرا در قفسی انداختند. آب و دانه و زرده ی تخم مرغ برایم آوردند. ‏دیگر به چشمهای پسرک عادت کرده بودم که هر ساعت پشت میله های قفس ظاهر می شد. از راه دور درخت گیلاس ‏پر شکوفه را می دیدم و گربه ی گردن شکسته ای که درست مقابل آن می نشست. پسرک هر دقیقه کس تازه ای را ‏می آورد تا مرا به او نشان دهد. گاه در را باز می کردند و مرا می گرفتند. بوی آدم، صدای ضربان قلب، یادش بخیر مادرم ‏از آدمها بدش می آمد. وقتی آدمهای خانه ای به سفر می رفتند، مادرم به حیاطشان می پرید و همه را با خود می ‏کشید و می برد. می گفت: " زندگی در خانه ی بی آدم جزو عمر گنجشک حساب نمی شود". من هیچوقت این حرفها ‏را قبول نداشتم. اما حساسیت او باعث می شد که سفر کردن آدمها را خوب زیر نظر بگیرم. 
‏ 
از دو سه روز قبل، یک جار و جنجالی در خانه راه می افتاد که تماشایی بود. ما کاری به این کارها نداشتیم. آن دور و بر ‏می پلکیدیم تا سهم خودمان را برداریم. راستش این دفعه ی آخر هم که گیر افتادم، فریب همان تجربه ها را خوردم. در ‏و دیوار گواهی می داد که اینها مسافرند. فکر کردم رفته باشند. اما نمی دانم کجای کار اشتباه بود. گیر افتادم دیگر. ‏چنگهای قفل شده ام را به نرمی از تار و پود پتو باز کرد. بالم را با دست دیگرش گرفت و روی پشتم خواباند. بعد هم از ‏فاصله ی بسیار نزدیکی خیره خیره در صورتم نگاه کرد. این اولین باری بود که یک آدم را از زیر می دیدم. چقدر وحشتناک ‏بود. آن چشمهای دریده، حفره های بینی و دندانهایی که در آن دهان حیرت زده می درخشید. یادش بخیر مادرم چقدر ‏از آدمها بدش می آمد. می گفت: "پرنده باید بمیرد تا آدم او را رها کند" با آن ضربان قلبی که من داشتم چه کسی باور ‏می کرد مرده ام. مگر مردن کار آسانی است. مردن آرامش می خواست که من نداشتم. تمام سلولهایم می تپید. آن ‏پرنده ای هم که می گویند خودش را به مردن زده، گویا در قفس بوده است. در مشت آدمها گنجشکها فقط به نمردن ‏فکر می کنند. فکر مردن پس از آن در سر گنجشک خواهد افتاد. من تا بحال دو چیز را خوب فهمیده ام: اسارت یعنی ‏شروع مردن و سفر یعنی شروع زندگی. اشتباه نمی کردم. داشتند به سفر می رفتند. اما وضع من چه می شد. خانه ‏ی خالی بعد از آنها برمن در کنج آن قفس چگونه می گذشت. آدمها عادت ندارند گنجشک را در قفس نگه دارند گویا ما ‏صدای خوبی نداریم. نمی دانم داریم یا نداریم اما من از این قضیه خوشحالم با اینکه از آدمها بدم نمی آید اما یک حس ‏عجیبی به من می گوید" همان بهتر صدایت خوب نیست تا آدمها کمتر حال کنند" راستش یک قدری لج گنجشک در ‏می آید. نمی دانم درست است یا نه. ‏
‏* * *‏
در دل نیمه شب در حالی که فضا ی خانه بتازگی سکوت غمزده ی خود را باز یافته بود، ناگهان صدای زنگ ممتد ‏ساعتی همه را از خواب بیدار کرد. وقتی پسرک را صدا زدند، پیش از هر کاری سراغ من آمد و قدری با من سخن گفت. ‏گفتگو که چه عرض کنم، او برای خودش چیزهایی می گفت که من نمی فهمیدم و من هم برای خودم چیزهایی می ‏گفتم که او نمی فهمید. مادرش با او دعوا می کرد. داشتند باروبنه را از خانه خارج می کردند. یک حس مرموزی در من ‏بود که می خواستم با آنها بروم. پسرک در را باز کرد و مرا به آرامی گرفت. روی حیاط برد و در حالی که بلند بلند با ‏مادرش حرف می زد توی جیب داخل کاپشنش قرار داد. تاریک بود. چشمهایم از بوی آدم می سوخت اما چیزی نگذشت ‏که همان موسیقی آشنا و لطیفی که می گفتم شروع به نواختن کرد. من در امواج این موسیقی بر روی شاخه ای ‏نشسته بودم که با حرکتهای تند و تیز آن پسر تکان می خورد. دلم به بد گواهی نمی داد. داشتم سفر می کردم. ‏سفری که - یادش بخیر مادرم - خیالش را هم نمی کرد. همیشه می گفت: " طوری برو که بتوانی برگردی" اما من به ‏بال خود نمی رفتم. در جیب بغل پسری بودم که هراز گاهی با دست مرا از فاصله ی لباس کلفتش لمس می کرد. چه ‏کار باید می کردم؟ آیا اگر فرصتی پیدا می شد باید می گریختم؟ مردد بودم که هوا روشن شد. پسرک مرا گرفت و سرم ‏را زیر شیر آب کرد. قدری دانه ی برنج کف دستش گذاشته بود که غذای من باشد. بار دیگر هوا تاریک شد و من که آن ‏مهربانی را به فال نیک گرفته بودم، تصمیم خودم را گرفتم. می خواستم در آن گهواره ای که به زور یافته بودم، با آن ‏موسیقی عجیبی که در گوشم می تپید خوگر شوم و با آرامش تمام صبر کنم تا سفر به پایان برسد. آنجا که رسیدم در ‏یک فرصت خوب خواهم گریخت. تا دنیای تازه چگونه باشد؟ آیا آنجا گنجشکی خواهد بود؟ آیا آنقدر خواهد بود که بتوانم ‏برگردم؟ باید صبر می کردم تا چه خواهد شد؟
به قدر یک شکنجه طولانی بود آن سفر. من تقریباً مرده بودم. گاه می شد که مرا از آن پسر دور می کردند. آنقدر گریه ‏می کرد که دوباره پس می دادند. اشکهایش روی گردنم می ریخت. از گوشه ای هوای خنکی می آمد و من دوباره جان ‏می گرفتم. چاره ای نداشتم. در بین راه جز سالنهای تو در تو و پر از هیاهو و صندلی های هواپیما و نور چراغها چیز ‏دیگری نبود. من سفری می خواستم از باغچه ای به باغی. یادش به خیر مادرم از هواپیما می ترسید. می گفت: "خدا ‏را شکر داخلش معلوم نیست اگر نه آدمها را از زیر می دیدیم". چه خرافات مسخره ای داشت. می گفت: "وقتی روی ‏سیم می نشینم و هواپیمایی از بالای سرم در می شود زیر پایم می لرزد." من هیچوقت این حس را نداشتم. اما آنروز ‏ترس وجودم را گرفته بود. باید انرژی خودم را برای لحظه ی فرار ذخیره می کردم. هرچه به من می دادند می خوردم. ‏منتظر بودم تا این راهروها و سالن ها تمام شود. آنوقت من می دانستم و هوای تازه و درختان پر از میوه های زیاد ‏رسی که خود بخود از شاخه ها می ریختند. راهش همان بود. آدمها از پرنده ی مرده بیزارند. من هم که تقریباً مرده ‏بودم. اصلاً جان اینکه دور و برم را نگاه کنم نداشتم. باید پاهایم را چوب می کردم. مثل پای راست پدرم که بچه ها با دو ‏شاخه زده بودند. مادرم می گفت:" وقتی نوبت او بود که برای تو غذا بیاورد، هر بار که می آمد، تمام سر و ریختش پر از ‏گِل بود. خودش را روی زمین می کوفت تا لقمه ای را قاپ بزند." نگاه کردم. دیدم پاهایم خودشان چوب هستند. ‏ترسیدم. جدی جدی داشتم می مردم. هرچه بادا باد. چوب بود، چوبتر کردم. چشمم را هم بستم. اول از همه پسرک ‏فهمید. برد پیش مادرش، کلی داد وهوار کردند. آخر سر مرا زیر یک درخت رها کردند و رفتند. 
‏ 
هوا سرد بود. آهسته چشمهایم را گشودم. چقدر زیبا بود آنچه می دیدم. باور کردنی نبود. تا چشمم می دید سبز بود. ‏نسیم سرد و خوشبویی می وزید. چند تا کلاغ در آسمان می پریدند. ترسیدم، از جای خود جستم. تشنه بودم. همه ‏جا پر از آب بود. از شاخه ها آب می چکید. در حفره های کوچک، در لابلای برگها قطره های آب جمع شده بود. ذرات ‏معلق آب که همه سو در هوا پراکنده بود می آمد و به صورتم می خورد.‏
نفس عمیقی کشیدم. از زمین بلند شدم. چه لذتی دارد پروازی که با بالهای خودت می کنی. زیباتر از بالهای خیال که ‏ما را تا بیکرانه ها پرواز می دهند. آنها بالهایی است که در رویای شبانه از تو برخاسته اند. اما خود تو برخاسته ی ‏بالهای دیگری هستی که از زمین بلندت می کنند. یادش بخیر مادرم می گفت:"خوش به حال عنکبوتها " می گفت:" ‏عنکبوت تاری را می تند که می تواند به آن آویزان شود" بالهایم را هرچه محکم تر به هم می زدم و می گذاشتم قطره ‏های معلق آب که در هوا پراکنده بودند، به صورتم برخورد کنند. از بالا به سرزمین تازه ام نگاه می کردم. زیبایی کرانی ‏نداشت. در زمینه ی سبز چمن، درختها به هم می پیوستند و رنگهای بی مانند خود را در هم فرو می کردند. دسته ی ‏بزرگی از سارها روی سیمهای برق نشسته بودند و تعدادی کلاغ آسمان را لکه دار می کردند. اصلاً از کلاغها خوشم ‏نمی آید. زیر و رویشان را دیده ام. به راحتی می توانند یک جوجه ی بی دست و پا را بخورند. سرانجام سروکله یک ‏گنجشک پیدا شد. اما چیز عجیبی می دیدم. روی سر کلاغی پرواز می کرد و گاه به او می چسبید، تو گویی از ‏حشرات بدن او تغذیه می کند.‏
حالم داشت به هم می خورد. دسته ی بزرگی از گنجشکها را دیدم. به نشاط آمدم. چیزی نگذشت که خودم را به ‏ایشان رساندم. نفسم بریده بود. خودم را بزور می کشاندم. مثل ما جیک جیک می کردند. اما معنی نمی داد. طور ‏دیگری بود. ناگهان در هوا می چرخیدند و من نمی فهمیدم. دور می زدم و دوباره خودم را میان آنها جا می دادم. شانه ‏هایم از درد تیر می کشید. با همان سرعتی که می پریدند روی زمین می نشستند. من هم فرود آمدم. با سینه به ‏زمین برخورد کردم. درست مثل پدرم. یادش بخیر مادرم. خرافاتی بود. می گفت:" آن سنگی که پدرت را شل کرد هنوز ‏به زمین برنگشته است." مسابقه خوردن بود چند لقمه ای هم به من رسید. گرسنه بودم. صبر نمی کردم. با اینحال اگر ‏موقع برچیدن دانه گنجشک دیگری مدعی می شد رها می کردم. حوصله ی دعوا نداشتم. دعوا کردن با کسی معنی ‏می دهد که حرفت را بفهمد. وقتی تو ادعایی می کنی، معنی آن ادعا را بداند. دعوا با گنجشکهای غریبه اصلاً برای من ‏قابل فهم نیست. گنجشکهای ماده ممکن است. اما نرها اینکاره نیستند. برای ماده ها غریبه و خودی فرق نمی کند. ‏مخصوصاً اگر ماده باشد. همه حرف هم را می فهمند. اصلاً گنجشکهای ماده غریبه نمی شوند. در نتیجه ممکن است ‏دعوا هم بکنند. مشکل مال ماست. یک قدری طول می کشد تا ما هم مثل ماده ها شویم. من با کسی دعوا نداشتم. ‏دنبال دوست بودم. صدای جیک جیک گوشم را کر می کرد. تازه می فهمیدم جیک جیک یعنی چه. جیک جیک صدای ‏بی معنی است. پرت و پلاست. همهمه ی اصوات تو در تو که مفهومی ندارد. وگرنه جیکی که معنی داشته باشد ‏هرچند پر تعداد هم باشد جیک جیک نمی شود. صد تا، هزارتا، صد هزارتا جیکِ درست و حسابی را که کنار هم ‏بگذاری، یک جیک جیک از آن بعمل نمی آید. اما مرا آنروزها نه جیکی بود و نه جیک جیکی. معنی دار و بی معنی هرچه ‏بود گذشته بود. حالا من اینهمه راه آمده بودم. خسته و گرسنه، تنها و بیگانه بودم. همراه دسته ی گنجشک ها می ‏رفتم تا راه و چاه را یاد بگیرم و زبانشان را بفهمم. روی درختی نشستم. دسته ی کوچکتری را دیدم که در حول و حوش ‏غذا خوردن آدمها پرسه می زنند. خیلی خطرناک بود. اینها مثل اینکه نمی دانند آدم یعنی چه. چیز عجیبی می دیدم. ‏آدمها تکه هایی از غذای خود را برای گنجشکها پرتاب می کردند و گنجشکها هم بی خیال از هرگونه دامی یا تفنگ ‏بادی و دو شاخه ای جلو می رفتند و درست، جلوی چشم آدمها سر غذا دعوا می کردند. یادش بخیر مادرم نبود چهار تا ‏نصیحتشان بکند. واقعاً باورکردنی نیست. گاهی آدمها پاره ای از غذا را عمداً روی میز رها می کردند و گنجشکها توی ‏بشقاب آنها می رفتند تا خورده ریزه ها را بخورند. باور می کنید؟ ممکن بود روی کارد یا چنگال یک آدمی را نوک بزنند. در ‏حالی که آدم سر جایش نشسته بود. یادش بخیر مادرم بدجوری به آدمها پیله می کرد. می گفت: "بدترین چیزی که ‏آدمها ساخته اند کارد است! چون چیزها را از هم جدا می کند."‏
بچه ها بطرف پایین هجوم بردند. من هم با ایشان رفتم. در گذرِ آدمها میان میز و صندلی ها، هرکسی گوشه ای ‏نشست. بوی غذا همه جا پیچیده بود. من مثل فنر بی قراری می کردم. می ترسیدم. ناگهان بوی آدم چشمانم را به ‏سوزش انداخت. سراسیمه شدم. سیاهه ای پیش چشمم ظاهر شد. جای درنگ نبود. پرواز کردم و آنچنان بالهایم را به ‏هم زدم که همه ی گنجشکها با من بلند شدند. روی سیمهای برق نشستیم. جیک جیک در مرغان افتاد. اما این جیک ‏جیک معنی دار بود! بدجوری نگاه می کردند. دو سه تایی که نزدیک تر بودند برخاستند و مرا بی محل کردند. بقیه هم ‏رفتند. حسابی خراب کرده بودم. آن بالا روی سیم تنها ماندم. آفتاب می رفت که غروب کند.‏
هوا کمی سرد بود. مدتی که گذشت دوباره احساس گرسنگی کردم. به خودم آمدم. در این فاصله بعضی از مغازه ها ‏بسته بودند. چراغها روشن شده بود. شور شور جمعیت از میان رفته بود. نمی دانم چند ساعت گذشته بود که من آن ‏بالای سیم در احساس بیگانگی و غمی که داشتم کز کرده بودم. وقتی به صحنه نگاه کردم دوباره ترسیدم. هرگوشه ‏مرغهای دریایی و کلاغها ریخته بودند. نفس در سینه ام حبس شده بود. نامردها چنان راه می رفتند که انگار محوطه را ‏خریده اند. دیدم بدجوری هوا پس است. تصمیم گرفتم همان بالا هرطور شده شب را صبح کنم. روز که روشن بشود ‏دوباره سروکله ی بچه ها پیدا خواهد شد. اینبار نشانشان می دهم که گنجشک یعنی چه!‏
آن شب روز شد و روزها شب شد و من همچنان در میان گنجشکها جایی نداشتم. اینها خرافاتی تر از مادر من بودند. ‏می گفتند: "گنجشک ایرانی شگون ندارد. وقتی با ماست، نان ما بریده می شود" اینجا گنجشکهای نر یک خال سیاه ‏زیر گلو دارند. خال ما هم از همانجا شروع می شود اما کمی به طرف سر متمایل است. می گویند: " کله اش سیاه ‏است. با ما فرق دارد" وقتی نگاه می کردم می دیدم واقعاً فرق دارم. این قضیه ی ترس مسئله ی کوچکی نیست. ‏بندی که شانه ات را در هم می فشارد. رویِ پریدن، راه رفتن و دانه برچیدنت اثر می کند. یک احساس خطر دائم که ‏بالها را طور دیگری به هم می زند. ما خودمان نمی فهمیم. حتی وقتی گنجشکهایی غیر از خودمان را هم می بینیم در ‏نگاه اول متوجه نمی شویم. همه چیز طبیعی به نظر می رسد. کافی است زبان مرغی را یاد بگیری، همه مثل هم می ‏شوند. ‏
خوب یک فرقهای کوچکی هست، اما مهم نیست. مگر زندگی یک گنجشک چقدر عرض و طول دارد. لانه درست کردن، ‏روی تخم خوابیدن و وراجی کردن را همه بلدند. آب و دانه هم که هر طور باشد می رسد. اینها اصلاً مسئله مهمی ‏نیست. شومی و بدشگونی از جای دیگری آب می خورد. ترسیدن چیز عجیبی است. وقتی حسش را گرفتی، وقتی ‏پدرت آن را با خود آورد و مادرت به تو حالی کرد.‏
یعنی در دلت ریشه کرد. همینطور با تو می ماند. جزئی از شخصیت گنجشک می شود. بعد اگر روزی تو آدمی را ببینی ‏و احساس ترس نکنی همه چیز بحرانی خواهد شد. واقعاً نمی ترسی اما دلت می خواهد بترسی. فکر می کنی اگر ‏نترسی خودت نیستی!‏
بدشگونی گنجشک از همین نقطه آغاز می شود. اگر ترسیدن خشک و خالی بود همگان درک می کردند. بالاخره ‏بعضی گنجشکها ترسو تر از بقیه هستند. همه جا همین است. بعضی ها واقعاً جرأت دارند روی دست آدمها هم ‏بنشینند. ‏
قضیه این نیست. بدشگونی در واقع از ترساندن است. روز اول می ترسی و دیگران را هم می ترسانی. بعد از مدتی ‏ترست می ریزد اما هنوز دیگران را می ترسانی. از آن به بعد دیگر کسی تو را دوست ندارد. بالای سیم می مانی و ‏تنهای تنها کلاغها را نگاه می کنی که مثل میمون روی زمین جفتک می زنند وهمچنین قیافه می گیرند، انگار زمین را ‏خریده اند.‏
یادش بخیر مادرم سیم ها زیر پاهایش دائم می لرزید. فکر می کرد این لرزیدن به هواپیماها بستگی دارد. اما در آن سوز ‏و سرمای شبانه وقتی هواپیمایی از فراز من می گذشت به یاد آن جیب بغل گرم می افتادم که با یک موسیقی لطیف و ‏پرطنین مرا تا بی کرانه ها پرواز داد.‏

نظرات 10 + ارسال نظر
حسام 1389/10/04 ساعت 14:31 http://samileg.blogfa.com

خیلی قشنگ بود ممنون

m 1390/09/10 ساعت 19:54

خیلی مزخرفه *ممنون *









داستان عالیه. فقط تلاش کن.جودم باشه

بتوچه 1390/11/25 ساعت 20:14

ریدی

melody 1390/12/20 ساعت 16:11 http://baran

khob bod mer30

تربچه 1391/05/14 ساعت 20:07 http://www.gmail@com

خیلی خوب بود

وبلاگ شما بسیار قشنگ است اگر دوستداشی به وبلاگ من هم سری بزن من داستان تخیلی مینویسم که سریالی است . راجب سرنوشت جنگجوی شمشیر زن .

ملیحه 1392/09/06 ساعت 19:20

به قول بتوچه ریدی

ت 1392/10/17 ساعت 14:58

علیرضا 1392/10/17 ساعت 15:02

خیلی خوب

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد